خبر

    دلدادگی داوود و زلفا در «داستان آن کلات»

    نمایشنامه «داستان آن کلات» نوشته بهار مومنی درباره ظلم و بیداد مغولان بر مردم ایران منتشر شد.

    به گزارش پاتوق کتاب فردا به نقل از پایگاه خبری سوره مهر، «داستان آن کلات»، نمایشنامه ای است که داستان آن در کلاتی با مردمانی با آیین گوناگون رقم می خورد، سرزمینی که هرآن بیم آن می رود تا مورد حمله مغول ها واقع شود هر چند که بزرگانش سال هاست خراج می دهند تا از گزند مغول در امان باشند اما به وعده دشمنان اطمینانی نیست.

    داوود و زلفا دو دلداده اند که بناست به زودی زندگی مشترک خود را آغاز کنند، اگر سرنوشت امانشان دهد…

    در بخشی از این نمایشنامه آمده است:

    شمعون: زلفا، زلفا، با تو سخنی دارم.

    درِ خانة زلفا کمی باز می‏شود و سایة ‏زنی هویدا می‏شود.

    شمعون: خبرها را شنیده‏ای؟

    زلفا: با صدایی بیمار و خسته خبرهای تو شوم اند همه! برو از اینجا!

    شمعون: مغولان به آیین پیر در‏آمدند. خون ما مباح کردند و اموالمانْ غنیمت آنان. باید برویم از این کلات‏! با من بیا!

    زلفا: جایی نمی‏روم.‏

    شمعون: سوگند خوردم بر نابودی شان و این خواهد شد. اینک، خود باید از اینجا برویم که مرگ تار و پودمان احاطه کرده و سیلاب‏های شرارت سرریز است بر ما. دام‏های مرگ پیش روی ماست. باید بگریزیم به سوی آن خاک موعود که وعده‏مان کرده خداوند. با من بیا!

    زلفا: موعود هم اینجاست و مرگْ تاوانِ بازیِ تو با مغولان.

    شمعون: بمانی مرگ در انتظار توست!

    زلفا: مرگْ ترانة آشنای من است.

    شمعون: به بخت خود لگد نزن؛ چون پیش تر و پیش ترها داوود را برگزیدی بر من و بعدتر مغولان را. این ترانة مرگ نیست؛ سیلِ مرگ است که به سوی تو می‏آید. به دستِ مردمان همین کلات غرقه می‏شوی. دستم را بگیر تا تو را برهانم.

    زلفا: مردی که در سیل فرومی‏رود چگونه دیگری را در گذشتن از آب یاری می‏کند؟

    شمعون: این مرد به نیروی عشق می‏تواند هم خود و هم دیگری را یاری کند.

    زلفا: کلامِ عشق از چون تویی گزافه است و بس. آنکه سبب شد زلفا رامشگرِ مغولان باشد تو بودی. یادت می‏آید؟ قربانی دادی!

    شمعون: صبحگاه روزِ چهل عن‏قریب می‏رسد. مردمان کلات به جان و مال هم افتاده‏اند. از گزند مغولان در امان باشی، از چنگ کلاتیان زخم خورده جان به در نمی‏بری. اکنون وقت آن نیست که تو با کلامت زخم بر من زنی. با من بیا! دیگر مجالی نیست. تو بیماری؟ چرا چنین سخت نفس می‏کشی؟ برایت دارویی می‏آورم.

    زلفا: دور شو شمعون! دیگر مجالی نیست. این را راست می‏گویی. تنم پُر است از درد! دلم آن‏قدر پُرغم است، که طپیدن از یادش دارد می‏رود. باور نمی‏کنم این منم که چهل شب بعد از داوود بر این خاکم. عجب بی‏وفایم من! هیچ دوایی نمی‏خواهم جز داوود! او را برایم بیاور! می‏توانی؟

    شمعون: با من چنین مکن! بگذار التیام دردهایت باشم. تو بگذاری می‏توانم. تمام این چهل شب دانستم که در چه کار هستی و دم برنیاوردم. با خود گفتم دل شکسته‏ای، زخم خورده‏ای. جوی خون در خانه‏ات به راه انداختی و به مغولان هیچ نگفتم که مبادا گزندی به تو رسد. می‏دانم دیگر سربازی مغول در کلات نمانده.

    زلفا: پس از چه چنین ترسیده‏ای؟ از تنها دو مغول؟

    شمعون: آن دو مغول هنوز سپاهی در بیرون کلات دارند. دم بربیاورم، به آنی تیغ بر تو می‏گذرانند.

    زلفا: [به نجوا] این چنین است پس عاشقیِ تو‏! همواره به تهدید! صبحگاه، عاشقیِ راستین تو بر زلفا پدیدار خواهد شد و عاشقیِ من بر داوود؛ آنگاه که رازِ کومة زلفا بگویی!

    شمعون: اگر نگویم؟

    زلفا: آنگاه سزاست که به یاد سپرده شوی، به منزلة مردی پلید، اما عاشق.‏»

    برای ارسال دیدگاه لازم است وارد شده یا ثبت‌نام کنید

    ورود یا ثبت‌نام