خبر

    امدادگری یک دختر 14 ساله آبادانی

    «یکشنبه آخر» روایت زنانه ای از یک امدادگر دوران جنگ است که در متن حوادث دوران قرار داشته است. در این کتاب، روایتی بسیار لذت بخش و کشش دار ارائه شده و علاوه بر روایت خاطره گون، از روایت تاریخی و داستانی نیز استفاده شده است.

    به گزارش پاتوق کتاب فردا به نقل از پایگاه خبری سوره مهر، کتاب «یکشنبه آخر» خاطرات معصومه رامهرمزی از جنگ است؛ سقوط و بعد فتح خرمشهر از دید یک دختر 14 ساله آبادانی که در این مدت در پشت جبهه فعالیت می کرد.

    «یکشنبه آخر» از مجموعه کتاب های سیمین انتشارات سوره مهر، خود نگاشته های نویسنده از دوران جنگ تحمیلی است. معصومه رامهرمزی یکی از آن زنان مقاوم خطه جنوب است که در سال های جنگ و در سن 14 سالگی به عنوان امدادگر در جبهه های حق علیه باطل خدمت کرد.

    نویسنده در ابتدای کتاب با اشاره به یادداشت خاطرات روزانه خود در دوران جنگ می نویسد: در سال های جنگ، دفترچه یادداشت کوچکی داشتم که گاه و بی گاه چیزهایی در آن می نوشتم. نوشته هایی برای دل خودم بود. می نوشتم و آرام می شدم. گاهی هم نوشته هایم را پاره می کردم و دور می ریختم.

    بریده ای از کتاب: «در شب جمعه ای مجروحی 19 ساله به نام ضیایی را به اتاق عمل آوردند. او از قم اعزام شده بود. به جثه ریزنقش او ترکش های زیادی اصابت کرده و خونریزی شدیدی داشت. گروه خون او O منفی بود. بانک خون بیمارستان هم کمبود خون داشت؛ به خصوص گروه های منفی که به سختی تهیه می شد.

    به طور کلی تا قبل از شکست حصر آبادان، یکی از مشکلات مهم هر سه بیمارستان آبادان کمبود خون بود. مجروحان معمولا دچار خونریزی های شدید می شدند و نیاز به چند واحد خون داشتند. از طرفی بیشترین خون مورد نیاز نیز در منطقه تهیه می شد. خانم وزیری و آقای آذرنیا مسئولین بانک خون بیمارستان طالقانی بودند. آنها همیشه نگران تامین خون بودند و خواهران امدادگر از منابع اصلی تامین خون بودند. به یاد دارم در بیمارستان امدادگران، فرشته بدری که گروه خونش O منفی بود به خاطر اهدای ضروری خون به یک رزمنده، جنین چهارماهه اش را سقط کرد. هیچ وقت او و همسرش آقای اسماعیلی از این موضوع اظهار ناراحتی نکردند و نجات جان رزمنده را بر خودشان واجب می دانستند. بچه های امدادگر طالقانی هم مرتب برای نجات رزمندگان خون هدیه می کردند و هر کدام از ما در عرض شش ماه حداقل سه بار خون می دادیم.

    گروه خون من و اکثر بچه ها مثبت بود و نمی توانستیم به ضیایی کمک کنیم. ضیایی عمل شد و ساعت 10 شب او را به ریکاوری بردیم. او در حالت بیهوشی شروع به خواندن دعای کمیل کرد. دعای کمیل را از اول تا آخر حفظ و با صوتی حزین خواند. پرستار ریکاوری ما را صدا کرد. همه دور ضیایی جمع شدیم و اشک ریختیم. چهره ضیایی سفید و بی رنگ بود و حالت محتضر را داشت اما صدایش جوان و رسا بود. تا آخرین لحظه دعا و قرآن خواند. فشار خونش پایین بود. خون زیادی از دست داده بود. ضیایی نزدیک اذان صبح به شهادت رسید. من و سه نفر از پرستاران برانکارد ضیایی را تا سردخانه بدرقه کردیم و پشت سرش الله اکبر گفتیم... »

    برای ارسال دیدگاه لازم است وارد شده یا ثبت‌نام کنید

    ورود یا ثبت‌نام