مجتبی حبیبی

حبیبی متولد 1339 داستان نویس، منتقد ادبیات و خبرنگار است. از آثار اوست: رمان "گذر از فصل ها"، مجموعه داستانی به نام "پاییز آرزوها"، مجموعه داستان "کتاب کابوس های روز"، داستان کوتاه "زیبا و دلتنگی هایش" و داستان کوتاه "پژواک در سواد کوه" و کتب "سینما و صهیونیسم"، "صهیونیسم در ادبیات جهان" و "سینمای بعد از انقلاب (بودن یا نبودن)" و مقالات اعترافات، یکی از نخستین زندگینامه های خود نوشت و شمایل مانا شمایل شباهتهای شرک آلود.
نمایش کالا های موجود
کالا های تخفیف دار
دسته بندی موضوعی
مرتب سازی
فیلتر
مرتب سازی براساس :
جدید ترین
پرفروش ترین
پربازدید ترین
گران ترین
ارزان ترین
محصول پیدا شد
























































































































حبیبی متولد 1339 داستان نویس، منتقد ادبیات و خبرنگار است. از آثار اوست: رمان "گذر از فصل ها"، مجموعه داستانی به نام "پاییز آرزوها"، مجموعه داستان "کتاب کابوس های روز"، داستان کوتاه "زیبا و دلتنگی هایش" و داستان کوتاه "پژواک در سواد کوه" و کتب "سینما و صهیونیسم"، "صهیونیسم در ادبیات جهان" و "سینمای بعد از انقلاب (بودن یا نبودن)" و مقالات اعترافات، یکی از نخستین زندگینامه های خود نوشت و شمایل مانا شمایل شباهتهای شرک آلود.

مجموعه داستان "کتاب کابوس های روز"، حکایت دانش آموزی فعال و مبارز به نام اسماعیل است که در دوران مبارزات مردم علیه رژیم شاه با همه وجود سعی می کند با دیگران همگام باشد. ناظم مدرسه، زمانی که متوجه فعالیت های وی می شود او را به ساواک معرفی و از تحصیل محروم می کند. اکنون اسماعیل فرمانده سپاه است و متوجه محموله مشکوکی شده و قصد بازرسی دارد. او درمی یابد کاروان قاچاقچی ها در پی انتقال بار خود هستند. درگیری شدیدی بین نیروهای سپاه و قاچاقچیان پیش می آید و هنگامی که سردسته دشمن زخمی و دستگیر می شود، اسماعیل ناظم سال ها پیش خود را می شناسد که اکنون اسیر دست اوست. مجموعه حاضر، مشتمل بر 13 داستان کوتاه تحت برخی از این عناوین است: "اسطوره بیدار می شود"، "رسیدن به خیر"، "حسرت های همیشه"، "چشم انداز"، "وارونه"، و "پاییز آرزوها."

راوی داستان "زیبا و دلتنگی هایش"، جوانی است که مسوول غلط گیری و در نهایت چاپ شعرهای دوستش امیر است. آنها در دوره خدمت سربازی با هم آشنا شده اند و دوستی شان ادامه پیدا کرده است. راوی برای دیدار با امیر به محل کار او که کارخانه ریسندگی و بافندگی است، می رود. در حین گفتگو به مشکلات و مسایلی در زندگی امیر پی می برد. امیر از زنی به نام زیبا برایش تعریف می کند که شوهرش در اثر اختلاف، او را رها کرده و رفته است و اینکه زیبا با اندوه به تنهایی زندگی می کند و گاهی به دیدار همسر امیر می آید تا بچه ها با هم بازی کنند و خودش هم عقده دل بگشاید. آنها همسایه هایی هستند که در یک حیاط، به اضافه پیر مرد و پیرزنی در یک اتاق دیگر، زندگی می کنند. زیبا، در اثر رفت و آمد به شعرهای امیر علاقمند می شود و نسبت به او توجه نشان می دهد. تا آنکه همسر و فرزند راوی برای تعطیلات تابستان به روستا می روند و امیر در خانه تنها می ماند. اما یک روز متوجه می شود که زیبا قصد دارد به سمت اتاق آنها بیاید. امیر از هراس تنها ماندن با زیبا و ایجاد شبه و یا به نوعی پاسخ مثبت دادن به تمایل زیبا، هولکی خانه را ترک می کند و بعد از آن به سرعت در صدد یافتن محل سکونت دیگری بر می آید و بعد از یافتن آن به سرعت نقل مکان می کند. راوی که به دنبال یافتن امیر ابتدا به محل زندگی سابق او رفته بوده، به امیر خبر می دهد که در اثر اقدام نابجا و قضاوت نادرست او، زیبا دست به خودکشی زده است .

حبیبی در رمان "گذر از فصل ها" با مضمون انقلاب اسلامی در سی و هشت فصل به موضوع تسخیر لانه جاسوسی اشاره کرده که در کمتر اثری دیده شده است این رمان در دفتر ادبیات داستانی بسیج دانشجویی در سال 1387 نقد شد. داستان کوتاه "پژواک در سواد کوه" با جملات زیر آغاز می گردد: "هیچ وقت بدش را نخواسته بودم، پر شر و شور بود سرتق بود، اما خوش صدا. بخصوص صدایش به هنگام خواندن سرود صبحگاهی بر صخره مشرفِ بالای روستا طنین انداز می شد. سرود با صدای او و همخوانی شاگردان مدرسه اجرا می شد و مدیر، که بومی نبود و از شمال آمده و ساکن روستا شده بود در میان صف ها می گشت تا ببیند کی موقع جاوید شاه گفتن هم آوا و رسا صدایش درنمی آید و بعد از بالا رفتن پرچم رنگ رورفته که شمشیر شیرش از میان دو نیمه شده بود و تنها از شیر بودن، یالش مانده بود، بشناسد. بعد از مراسم، شاگرد از صف بیرون کشیده می شد و تا ترکه چوب مدیر خرد بشود، صدا بر گوش ما و ضربه بر دستان او کوبیده می شد و ما دلمان می سوخت. بیشتر شاگردان سرکش نبودند که ترکه چوب می خوردند بلکه خجالتی ها بودند. خان وردی هم در این میان، شیطنت خودش را داشت. وای به حال کسی بود که خوراکی اش را با او شریک نمی شد. شاگرد تنبیه شده از مدرسه اخراج می شد و باید می رفت پدرش را می آورد و مدیر بر سر او داد و فریاد می کشید که: مملکت شاه دارد، انقلاب سفید شده، سی‎سال بیشتره که رضا شاه تأکید کرده که آذری ها فارسی یاد بگیرن..."