فرزند حاج علی و حاجیه عالم هستم. به گواه مادرم در اولین روز از آذرماه 1350 و در روستای مهرنجان شهرستان ممسنی به دنیا آمده ام. کسی را تشویق به فرار و بد آموزی نمیکنم. اما من از همان کودکی با واژه میانه ی خوبی داشتم. انصافاً هرکجای زندگی تصمیم به فرار گرفتم، با موفقیت های جالبی مواجه شدم. مثلاً تفنگ دَم پرِ پدر، در ییلاق و قشلاق همراه همیشگی مان بود. پدر صغیر بودنم را بهانه می کرد و تفنگ به دستم نمیداد. بعد هم توی جمع از خدا و پیغمبر حرف میزد که باید به بچهها اسب سواری و تیر اندازی یاد داد.
فرزند حاج علی و حاجیه عالم هستم. به گواه مادرم در اولین روز از آذرماه 1350 و در روستای مهرنجان شهرستان ممسنی به دنیا آمده ام. کسی را تشویق به فرار و بد آموزی نمیکنم. اما من از همان کودکی با واژه میانه ی خوبی داشتم. انصافاً هرکجای زندگی تصمیم به فرار گرفتم، با موفقیت های جالبی مواجه شدم. مثلاً تفنگ دَم پرِ پدر، در ییلاق و قشلاق همراه همیشگی مان بود. پدر صغیر بودنم را بهانه می کرد و تفنگ به دستم نمیداد. بعد هم توی جمع از خدا و پیغمبر حرف میزد که باید به بچهها اسب سواری و تیر اندازی یاد داد.
ده سالم تمام نشده بود که تفنگش را بی خبر برداشتم و به جنگل رفتم. یکی از روزهای ماه خرداد بود و ایل تازگی ها در کنار چشمه گلزردی، سیاه چادرها را بر پا کرده بود. ماحصل اولین فرارم شکار یک خرگوش بود که بعدها هرگاه به مظلومیتش فکر کردم، دلم برایش میسوخت. اما برای "عمه گلاب" هم بد نبود. چرا که او پاهایش درد داشت و همیشه چشم به راه گوشت خرگوش بود تا بخورد و به خودش بقبولاند که با معجزه ی گوشت خرگوش شفا پیدا کرد و درد تمام شد و رفت رد کارش.
"سنگ بزرگ برداشتن، نشانه ی نزدن است." این هم تکیهی کلام مادرم بود. اردیبهشت 65 و فرار دسته جمعی ما برای رفتن به جبهه، تعبیر همان ضربالمثل بود. شش، هفت نفری بودیم که وقتی ظهر زنگ مدرسهی راهنمایی امام خمینی مهرنجان به صدا در آمد، کتاب ها را گذاشتیم و بی آن که در فکر ناهارمان باشیم، راه شهر را در پیش گرفتیم. عبور از رودخانهی پر آب، اولین مشکل سر راهمان بود و بعد باید با شکم گرسنه، از دل دره ها و کوها و تپهها می گذشتیم تا به دشت قرعه میرسیدیم. از اولین دهکده ی سر راه که همان باباپیری بود، کمی نان گرفتیم. ذاکر نجاتی[1] بود که رفت و از یک خانوادهی آشنا نان گرفت. اما سیر که نشدیم هیچ، تازه نزدیک بود با هم دعوایمان بشود.
فردای آن روز، در بسیج شهر نورآباد بودیم که سر و کله ی عسکر صداقت، مسئول بسیج پیدا شد. «به به، مگر این جا کودکستانه؟» این همان جملهای بود که عسکر گفت و آب پاکی روی دستمان ریخت. خواهش و تمناها و واسطه پیدا کردن ها و رو انداختن ها همه بی فایده بود. باید دست از پا دراز تر به روستا بر میگشتیم.
صبح روز بعد، پشت دیوار سنگ و سیمان مدرسه جمع بودیم و نمی دانستیم با چه رویی به کلاس درس برویم و چه توجیهی برای فرار و غیبتمان داشته باشیم. از بد شانسی، سر و کله ی شمسعلی(خدمتگذار مدرسه) پیدا شد و حسابی حالمان را گرفت. چه احساس بدی داشتیم وقتی میگفت:«خدا یه بار دیگه هم به عراقی ها رحم کرد که پای شما به جبهه نرسید... وای وای وای، شما رفته بودید چه می شد؟»
ذاکر بود که طلسم را شکست و همه را به رفتن بر سر کلاس تشویق کرد. زمانی که وارد کلاس شدیم، معلم حرفه و فن سر کلاس بود. اول بهت زده نگاهمان کرد و بعد گفت:«سلامتی رزمندگان اسلام صلوات!»
بمب خنده در کلاس ترکید. از خجالت آب شدیم. اما بعد از کلاس، ذاکر جلو افتاد و آن هایی را که بلندتر خندیده بودند، حسابی کتک زدیم.
دومین فرار را در هشتمین روز از آذرماه همان سال تجربه کردیم. تجربه ی شکست دور قبل خیلی به دردمان خورد. مثلاً بنا بود از شناسنامههایمان کپی بگیریم و با تیغ تاریخ تولدها را دست کاری کرده و دوباره کپی بگیریم. تنها کسی بودم که پوتین و لباس بسیجی داشتم. پوتین را برادرم عبدالرسول از جبهه برایم سوغاتی آورده بود و مثل تخم چشمهایم از آن مراقبت می کردم.
تیرمان به سنگ نخورد؛ همه ثبت نام شدیم و در لیست اعزامی ها جای گرفتیم. بگذریم که یک ارزیاب از راه رسید و دست من محمد صداقت را گرفت و از جمع بیرون کشید. حالا من کس و کاری نداشتم، محمد صداقت که برادرش مسئول بسیج بود، چرا نباید می رفت؟
هر دو از شیشه ی مینی بوس پریدیم داخل و در پشت صندلی های ردیف آخر مخفی شدیم. صداقت را نمی دانم، اما قلب خودم چهار نعل به دیوار سینهام میکوبید. فقط خدا می داند تا مینی بوس ها راه افتادند، چند بار حال به حال شدم.
آن روز به ذهنم نمی رسید که با انفجار یک خمپاره، چند نفر از بچه های دسته و از جمله محمد صداقت در چند قدمیام آش و لاش خواهند شد... اما اتفاقات یکی پس از دیگری به وقوع پیوست. قریب به بیست روز آموزش شبانه روزی در اردوگاه گتوند، مصیبت بود. خواب و استراحت مثل یک رؤیا شده بود. با این حال به شرکت در عملیات می ارزید.
کربلای چهار که شروع شد، ما بچه های گردان حضرت فاطمه(س) در پشت یک خاکریز و نزدیک میدان نبرد بودیم. باید در موج دوم وارد میشدیم و نشدیم. موج دومی در کار نبود. عملیات بی تعارف لو رفت و به شکست انجامید. بچه ها در بهت عمیقی فرو رفتند. هیچ کس برای گریه دنبال بهانه نمی گشت. صبح که هوا روشن شد، عقب همهی وانت هایی را که از خط مقدم بر میگشتند، پر از جسد میدیدیم.
برگشتیم به گتوند و دوباره تمرینات را شروع کردیم. همان آموزش ها و همان طرح مانورها و همان سختی ها و بیخوابیها...
بعد هم که تا چشم به هم زدیم، کربلای پنج شروع شد. مثل یک خواب بود. دوستانم یکی یکی جلوی چشمم شهید میشدند. محمد صداقت، بابک سالاری، محمدرضا رهبر، حسین اسماعیلی، محمد نیازی و خیلیهای دیگر. اما شهادت لطیف طیبی یک جور دیگر بود. او وقتی داشت جان میداد، به اباعبدالله هم سلام میداد و این برای من باور کردنی نبود.
نوروز سال بعد که همه منتظر آمدن برادرم عبدالرسول بودیم، خبر شهادتش را آوردند. من خبر داشتم و بقیه ی خانواده بی خبر بودند. ده روز تمام به تنهایی گریستم و آه بر آوردم و ناله کردم و بعد در مقابل نگاه اهل خانواده قیافه ی عادی و جدی گرفتم و گاهی خندیدم. باید صبر می کردم تا جسد را از کردستان می آوردند... شنیدن کی بود مانند دیدن؟
این ها یادهایی بود که از جنگ با من ماند. همیشه مثل یک بغض بر سینهام سنگینی میکردند. هر کجا مجالی پیدا می کردم، از آن صحنه ها میگفتم. اما دل بی قرار و پریشانم راضی نمیشد. به قول سعدی: هزار جهد کردم که سّر عشق بپوشم/ نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم... به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم/ شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم... مگر تو روی بپوشی و فتنه باز نشانی /که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
زمستان هفتاد بود و با گذشت بیش از چهار سال از پایان جنگ، هنوز در منطقه ی جنگی بودیم. من پاسدار بودم و در گردان توپخانه و رسته ی هدایت آتش مشغول بودم. سه آتش بار در نزدیکی جاده ی ماه شهر -آبادان داشتیم. دقیق ده کیلموتری آبادن. آن جا با سربازی آشنا شدم که لیسانس ادبیات داشت و شب ها پای چراغ فاونس شعر می نوشت. او بود که به دادم رسید. از او چیزهای زیادی آموختم. بعد در خانه ی مخروبهای در آبادان، یک دیوان محتشم پیدا کردم و آن قدر شعر حفظ کردم که سر تا پا شعر شدم. کم کم صحنه هایی از عملیات را در یک غزل آوردم. این ها هم نتوانست آتش درونم را فرو بنشاند. باید دست به کار دیگری میزدم.
باید میدان وسیع تری برای تاخت و تاز اسب سرکش درون مییافتم. پس کتاب گلابی های وحشی را در شرایطی نوشتم که از اصول خاطره نویسی چیزی نمیدانستم. اما فرقی به حالم نمی کرد. تازه من همیشه از قالب و دیوار و محدودیت فراری بودم. من آن خرگوش بی چاره را کشتم تا بزرگی خودم را به رخ پدر بکشم و به او بفهمانم که بزرگی به شناسنامه نیست؛ بزرگی به میدان پیدا کردن است. چه بسیار آدم ها که لباس شیر بر تن دارند و با دل موش زندگی میکنند و چه قهرمان ها که بی خود و بی جهت و از صدقه ی سر قلمی و یا اشتباهی و فراهم شدن شرایط نا برابری قهرمان شدهاند. خیلی وقتها، چون دره خالی از شیر شده، روباهی به پادشاهی رسیده...
بعد از نگارش کتاب گلابی های وحشی، کار خود را تمام شده میپنداشتم. اما اکبر صحرایی بود که دستم را گرفت و به اقیانوسی به نام داستان برد. به دنیایی پا نهادم که همیشه ندانسته آرزویش را میکردم. اکبر به من یاد داد که به چخوف و تالستوی و مارکز و دیگران کاری نداشته باشم که چه گفته اند و چه نوشته اند. بنا شد خودم باشم؛ یک شرقی مسلمان و یک ایرانی- فرزند ایل و روستا و بزرگ شده در جوار کوهها و چشمه ها...
زمانی که "سرریزون" را مینوشتم، به مخیله ام خطور نمیکرد که آن اثر بتواند در دو جشنواره ی معتبر خوش بدرخشد. اما قبل از هر کاری بر سر مزار علی شیر شفیعی، شخصیت اصلی داستانم رفته بودم و از او خواسته بودم تا به کمک بیاید و کاری کند که کتابی در خور او بنویسم. علی شیر هم کم نگذاشت؛ چرا که سرریزون در سال هشتاد و نه رمان سال دفاع مقدس شناخته شد...
بعد از سرریزون، "کتاب کاش چشم هایش دروغ گفته باشد" را برای برادرم نوشتم. برادری که برایم از جبهه پوتین سوغاتی آورده بود و دیوانه وار دوستش داشتم. در سال آخر تربیت معلم آب باریک شیراز بود که برای چهارمین بار به جبهه رفت و در اواخر اسفند 66 به شهادت رسید. جسد را درست در تعطیلات نوروز 67 به خاک سپردیم. کتاب او هم توانست رتبهی اول هفتمین جشنواره کشوری پاسداران اهل قلم را کسب کند.
رفته رفته، جشنواره ها هم مثل هر چیز دیگری برایم عادی شدند. کتاب خنده زار را برای چهارمین جشنواره ی داستان انقلاب فرستادم و مقام آورد. نبرد هسجان برگزیده ی هشتمین جشنواره ی پاسداران اهل قلم شد. کتاب هزار و یک جشن برگزیده و تنها برنده دیپلم افتخار پنجمین جشنواره داستان انقلاب شد. رُنج هم در دوازدهمین جشنواره شهید حبیب غنی پور درخشید و اثر تقدیری بخش بزرگ سال شناخته شد...
بله، فعلاً این جای کاریم و هنوز در خم یک کوچه. جشنواره ها بد نیستند. هدایا و لوح تقدیرها هم خوب و عالیاند؛ اما خدا کند مغرور نشوم و یادم بماند که اهل کجا بودهام و به کجا خواهم رفت...
آثار محمد محمودی نورآبادی که تا کنون در جشنواره های کشوری حایز رتبه شده اند:
«سرریزون» رتبه اول سیزدهمین جشنواره دوسالانه انتخاب کتاب سال دفاع مقدس(آذر 1389)
«کاش چشمهایش دروغ گفته باشد» رتبه اول هفتمین جشنواره پاسداران اهل قلم(تیرماه 1390)
«خنده زار» برگزیده چهارمین جشنواره کشوری داستان انقلاب(بهمن 1390)
«نبردهِسجان» رتبه اول هشتمین جشنواره پاسداران اهل قلم(تیرماه 1391)
«هزار و یک جشن» برگزیده (مقام اول) و تنها اثر برنده ی دیپلم افتخار در پنجمین جشنوارهی کشوری داستان انقلاب بهمن 1391»
«رُنج» تقدیر شده در دوازدهمین جشنواره شهید حبیب غنیپور (اسفند1391)