داستان بلند «چابک سوار» بر مبنای قیام و زندگینامه مختار ثقفی است. این رمان با روایت سفر اتفاقی نویسنده این داستان به عراق و آشنایی او با یک کتابفروش دوره گرد آغاز میشود که از طریق او کتابی قدیمی که روایتی از قیام مختار بوده است به دست نویسنده میرسد.
نویسنده اما در اتفاقی کتاب را از دست میدھد و در ادامه ناچار به مراجعه به ذھن خود برای یادآوری کتاب و کشف نسخه ای دیگر از متن میشود و او حاصلش را در ادامه در قالب داستان زندگی مختار بیان میکند. کتاب چابک سوار به قلم مسلم ناصری نوشته شده است و در انتشارات کتابستان معرفت به چاپ رسیده است.
گزیده کتاب
چابکسوار» رمانی با رنگ و بوی عاشورایی درباره قیام مختار ثقفی به قلم مسلم ناصری است:
«مختار با آرامش نشسته بود؛ ولی یارانش با نگرانی از بصره میگفتند. شهری که معصب، برادر عبدالله زبیر آنجا کمین کرده و منتظر لحظهٔ مناسبی بود که به کوفه حمله کند؛ برای همین، بعضی از بزرگان و عربها مخفیانه راه بصره را در پیش میگرفتند و به پسر زبیر میپیوستند.
مختار برخاست. بدون اینکه چیزی بگوید بهسوی پنجره رفت. لحظهای در نور ایستاد و گفت: «من نگرانی شما را بیشتر از همیشه درک میکنم؛ اما گفتم که کار مهمتری در پیش دارم.»
- ابواسحاق اگر با سران قبایل نرمتر برخورد کنید شاید...
- صدها عرب به بصره کوچیدهاند.
- برای چه؟ بیگناه بودهاند و گریختهاند؟
کسی جواب نداد. مختار ادامه داد: «من به مولایم قول دادهام که انتقام خون برادرش را بگیرم. تا همهٔ قاتلان را مجازات نکنم از پای نخواهم نشست؛ مگر کسانی که در عهد و پیمان من باشند.»
------------
تیزی خنجری را دید. خنجر درخشید. درست شبیه ھلال ماه بود. ھمان ماھی که در کودکی به پدرش نشان داده و پرسیده بود چرا باریک و تیز است. پدر در جوابش خندیده بود. صدای پدر را میشنید: مراقب باش به آن دست نزنی که پوست نازک و لطیفت خونی نشود. و او در عالم کودکی دست بلند کرده بود ولی نتوانسته بود ھلال ماه را بگیرد.
از پدر خواسته بود او را روی شانه ھایش بگذارد تا ھلال سفید را بگیرد. صدای خنده پدرش را میشنید که او را بر شانه ھای ستبرش گذاشته بود و با ھم میدویدند و گلویش سوخت.