مهمان هایی با کفش های لنگه به لنگه
مجموعه داستانک طنز
4 (2)
سال نشر : 1396
تعداد صفحات : 72
خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید:
کد محصول : 29658
10003022
معرفی کتاب
کتاب مهمان هایی با کفش های لنگه به لنگه، شامل 30 داستانک طنز با حال و هوای دفاع مقدس است که توسط محمد دهریزی و اسماعیل الله دادی دو نویسنده کودک و نوجوان بروجرد به نگارش در آمده است و در انتشارات سوره مهر منتشر شده است.این کتاب دربردارنده مجموعه ای از داستانک ها ست که در آن ها از زبان شخصیت های نوجوان و با نگاهی طنزآمیز، روحیه پرنشاط جانبازان، ایثارگران و رزمندگان 8 سال دفاع مقدس روایت می شود.
باران کمکم شروع شده بود. تاکسی گیر نمیآمد. عمورضا، چترش را آورد بالای سر من و گفت: «میخوای پیاده بریم؟»
گفتم: «توی این بارون خیس میشیم.»
عمو گفت: «پس مجبوریم که دربست بگیریم.»
عمورضا رفت جلوتر و در حالی که برای تاکسیها دست بلند میکرد، داد زد: «دربست، ده تومان.»
رانندهها هیچ توجّهی به من و عمورضا نکردند.
توی همین موقع، یک نفر از پشتسر من داد زد: «آقارضا، دربست، مجانی.»
برگشتم، پشت سرم را نگاه کردم. توی آن شلوغیها، کسی را ندیدم. آن صدا را دوباره شنیدم. دویدم طرف عمورضا، دستش را گرفتم و گفتم: «عمو، یک نفر دارد صدایت میکند و میگوید دربست، مجانی»
عموگفت: «کی؟»
گفتم: «نمیدونم؛ توی پیادهرو است.»
با هم رفتیم توی پیادهرو. مردی خیس و خمیر روی ویلچر نشسته بود و به من و عمو میخندید. عمو تا او را دید، چترش را داد دست من و دوید طرفش. افتادند بغل هم و شروع کردند به بوسیدن یکدیگر.
چند دقیقه که گذشت، رفتم جلو و گفتم: «عمورضا، کی میریم خونه؟»
عمورضا گفت: «من حالا حالاها با این همسنگرم کار دارم. تو برو خونه. من بعداً میام.»
دوست عمورضا که تا آن موقع با من حرف نزده بود، به ویلچرش اشاره کرد و گفت: «بپرید بالا. خودم دربست میبرمتون.»
گفتم: «توی این بارون خیس میشیم.»
عمو گفت: «پس مجبوریم که دربست بگیریم.»
عمورضا رفت جلوتر و در حالی که برای تاکسیها دست بلند میکرد، داد زد: «دربست، ده تومان.»
رانندهها هیچ توجّهی به من و عمورضا نکردند.
توی همین موقع، یک نفر از پشتسر من داد زد: «آقارضا، دربست، مجانی.»
برگشتم، پشت سرم را نگاه کردم. توی آن شلوغیها، کسی را ندیدم. آن صدا را دوباره شنیدم. دویدم طرف عمورضا، دستش را گرفتم و گفتم: «عمو، یک نفر دارد صدایت میکند و میگوید دربست، مجانی»
عموگفت: «کی؟»
گفتم: «نمیدونم؛ توی پیادهرو است.»
با هم رفتیم توی پیادهرو. مردی خیس و خمیر روی ویلچر نشسته بود و به من و عمو میخندید. عمو تا او را دید، چترش را داد دست من و دوید طرفش. افتادند بغل هم و شروع کردند به بوسیدن یکدیگر.
چند دقیقه که گذشت، رفتم جلو و گفتم: «عمورضا، کی میریم خونه؟»
عمورضا گفت: «من حالا حالاها با این همسنگرم کار دارم. تو برو خونه. من بعداً میام.»
دوست عمورضا که تا آن موقع با من حرف نزده بود، به ویلچرش اشاره کرد و گفت: «بپرید بالا. خودم دربست میبرمتون.»
-
زبان کتابفارسی
-
سال نشر1396
-
چاپ جاری2
-
تاریخ اولین چاپ1394
-
شمارگان1110
-
نوع جلدجلد نرم
-
قطعرقعی
-
تعداد صفحات72
-
ناشر
-
نویسنده
-
وزن108
-
تاریخ ثبت اطلاعاتپنجشنبه 25 تیر 1394
-
تاریخ ویرایش اطلاعاتسهشنبه 28 شهریور 1402
-
شناسه29658
-
دسته بندی :
محصولات مرتبط
اخبار مرتبط